Before Sunrise

. . . شب از نیمه گذشته بود .

 صدای تاریکی و خفتگان تنها نوای آن ساعات بود . هر چه زمان میگذشت انگار شب داشت بیشتر در خود فرو می رفت و عمیق تر می شد.هر کداممان در ساعتی متفاوت به خواب رفته بودیم . همه می دانستیم که با رسیدن صبح باید بیدار شویم اما دوست نداشتیم و خوابمان لذیذ تر میشد .میدانستیم که در خوابیم و به دنبال تعبیر خوابهایمان بودیم و خواب میدیدیم که صبح برای همدیگر تعریف کنیم . میدانستیم که طلوع خورشید که فرا رسد دیگر خواب هیچ لذتی ندارد.همه نور خورشید را دوست داشتیم اما هیچگاه به استقبالش نمیرفتیم تا طلوع کند. همچنان صدای خرناس خفتگان بلند بود و ما همه میدانستیم که از قبل از طلوع بود . . . 

علامه طباطبایی : هر گاه در میان مشکلات قرار گرفتید، سیل صلوات به راه اندازید،زیرا آن سیل حتما مشکلات را با خود می برد